Mahsa

Thursday, April 27, 2006

پری زنگنه

تو این هیر و ویری (بیری؟ ) صبح زنگ زدن از خواب بیدارم کردن که پاشو بیا ، ما از ترجمه هات خوشمون اومده. رفتم و کلی کار گرفتم ، فقط هم تا دوشنبه وقت دارم. فرصت خوبی هم دست داد یه آرایشگاهی برم و خرید های بهداشتی آرایشی هم داشته باشم ( من کلا عاشق داروخانه ام) و کار های بانکیم رو هم انجام بدم. یه صفحه ای هم ترجمیدم و عصر هم رفتم منزل پری زنگنه که یک کنسرت خوصی اموزشی داشت. معلم سولفژم هم پیانیستش بود. قسمت اول کلاسیک بود و دومی فولکلور ایرانی. این آدم صداش یه جاهایی مثل پر بود. من که خیلی خوشم اومد. خیلی هم زیبا بوده ، یک تابلویی ازش به دیوار نصب بود ، از جوونیش ، قبل از نابینا شدنش. من هم هی مقایسش می کردم با خودش ، خیلی تفاوت ندیدم. داستان زندگی اش رو هم فهمیدم و به دلیل ریسپکت* بهش اینجا نمی نویسم. ام پی تری* اش رو هم خریدیم. یک کتاب از اشعار خودش هم هدیه داد به همه و از روزنامه ی نا بینایان و اگاهی دادن به بچه ها در مورد افرادی که به نوعی سلامتی جسمیشون کامل نیست گفت. مامانم می گفت چون نابینائه ناراحت می شی بری بیبینیش. من هم کهجریان زندگی اش رو قبل از برنامه فهمیدم ، گاهی یه جاهایی واقعا ناراحت می شدم. اخر سر هم یه شعر برای نی نی هایی که اومده بودن خوند. می گفت که داره کتابی هم در مورد نابینایی می نویسه. برگشتنه هم تو فرشته که ترافیک بود ، یه اقا که ریش داشت بهم اشاره کرد روسریم رو بیارم جلو و کمی اونورتر بغل یه ماشین بسیجی ، چند خانوم رو نگه داشته بودن. خلاصه که خدا رحم کرد. پنج شنبه ی خوبی بود.

*respect
*MP3

جواد و روشنفکر

با الی رفتم کافه شوکا. سیگار و قهوه یونانی(که نفهمیدم فرقش با ترک چی بود) و دود خوری . پر بود از این تریپ روشنفکری ها. ظهر هم با هم رفته بودیم یه گالری خط نستعلیق ( کار های اقای کابلی ) و عصر هم پیش همون فروشندهه. سر کلاس هم همش چیپس خوردیم و کلی تو ماشین رقصیدیم . الی هم هی می زد به تخته که چشم نخوریم . می گفت خیلی خوشیم و این بهترین دوران زندگیمونه

Tuesday, April 25, 2006

خارجکی جوگیر خوش

رفته بودم دانشگاه تهران ، از دربونه یه ادرسی خواستم یهو خندید و گفت: شما خارجی هستین؟ بعد خیلی راحت من رو با مانتو تنگ و روسری فرستاد تو. فرداش با الناز رفتم یک کافی شاپ که ناهار بخوریم ، ماءاشعیر توت فرنگی می خواستم که زبونم نمی چرخید گفتم استرا بری* (به دوستم گفتم ولی، انگلیسی هم تایپ نمیشه). وقتی خواستیم حساب کنیم طرف گیر داد: شما خارجی هستین؟ الناز هم پیشدستی کرد و گفت: نه اما اونور بودن. مردک فضول باز گفت: کدوم ور؟ الی هم یهو گفت: تگزاس!!! اومدیم بیرون مثل بمب ترکیدیم از خنده.

با الناز هم رکورد شکوندم. 10 ساعت همدیگه رو تحمل کردیم.
استاد فرانسه طفلکی رو داشتیم سکته می دادیم. می گفت : اون خط !!! اخر خیلی اذیت می کنن.
با بوی فرند* های یکی دیگه هم هی رفتیم ددر. یه لپ سرخی و اون خنده خوشگله
خودمون رو کشتیم انقدر قلیون کشیدیم. نیلو هم با بوی فرندش قرار گذاشته بود که وقتی اومد بوق! بزنه که خبرش کنه.
خوشم نمیاد ، خوشم نمیاد ، از یه لباس فروش خوشم میاد!(خوب اخه شبیه یکی بود که خیلی خوب بود ولی وایف داشت) الی هم رفت برام شماره گرفت که به طرف بگه(تا حالا این یه کار رو نکرده بودیم!). خوب ، من اما به خود امدم
کلی کار دارم. فعلا یک پروپوزال، چند تا نامه ، یک رزومه ، دو تا پرزنتیشن، شیش تا امتحان و یه مسافرت. پنج شنبه هم می رم کنسرت پری زنگنه. دو تا هم مهمونی دارم. کارهای روتین هم که هستن. اوه ، یک رمان هم هست که باید تموم شه برای یه کلاسی.
راستی"چهار دولی" چه جوری خونده می شه که وقتی من و الناز تو مخابرات می بینیم که اسم طرف پشت باجه اینه ، نخندیم؟

*strawberry
*boy friend
*wife

Friday, April 21, 2006

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

امروز من رفتم تو بهشت. الان هم سعی می کنم حس بهشتی بودن رو حفظ کنم. گرچه صبح بد تازوندم ، بهشتم بهم درس های قشنگی داد.

من افسرده نیستم. من خودم رو نجات دادم . من خودم رو نجات می دم.
هنور کلی کار داره. اگرچه لحظه ی تغییر همین الانه

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

hamishe bayad title bashe?

عصبانیم. باز میخوان به سر و وضع ادم گیر بدن. داره چار ستون بدنم از ترس می لرزه. یکی هم با دل خوش این موقع شب اهنگ دوب دوب گذاشته. دست هم میزنن. هی خانوم کجا کجاااااااااا . حجابت رو درست کن!! خنده م گرفته. معجونیه ها.

Tuesday, April 18, 2006

سفرنامه ی 2

یک ایرانگردی راه انداخته بودیم همین عیدیه. من و مهیار دوست داشتیم بریم شیراز چون دفعه های قبل پپه بودیم و برامون مهم نبود چی به چیه. اول از هر چیز رانندگی وحشتناک مردمش جلب توجه می کرد. در کل ادم های مهربونی به نظر میومدن با یه لهجه ی جالب. اما خیلی هاشون اذعان داشتن که اعتیاد تو شهرشون غوغا می کنه. می گفتن اینجا از زاهدان هم بدتره. یکی هم می گفت یه جا می شناسه نزدیک سعدیه که همشون معتادن(اینا رو خود شیرازی ها می گفتن). ولی شهر خوشگلی بود و پر از گل. من که دوستش دارم.

شبانه رفتیم حافظیه و فردا هم ارگ کریمخان و مسجد و بازارش رو دیدیم. شب هم رفتیم به دیدار عشق من سعدی. روز بعد هم از تخت جمشید و پاسارگاد دیدن کردیم و رفتیم به سمت اصفهان. اونجا هم بریونی شاممون بود و ترسیدیم بریم روی پل های زاینده رود از بس شلوغ بود و توی میدون نقش جهان فالوده خوردیم و گز خریدیم و تصمیم گرفتیم یک سفر درست و حسابی هم بعدا به این شهر داشته باشیم(بر می گرده به همون پپگی من و مهیار جان).
همه جا کلی شلوغ بود. خیلی از مردم هم رعایت اثار تاریخی رو نمی کردن. احساس می کردیم تخت جمشید نسبت به چند سال پیش که دیده بودیمش خراب تر شده. مهیار هم ناراحت بود هم یه جورایی سرمست از این همه افتخار. اما مامان می گفت : چه فایده داره این ها، چه اهمیتی داره که قبلا چی بودیم و پادشاهمون مثلا کوروش و داریوش بودن ، مهم اینه که الان کسی نیستیم و چیزی نداریم و اخمدی نژاد بالا سرمونه.

متروکخانه

هزار بار پیش اومده برم این نگارخونه ها و نمایشگاه های کوچیک، مثل نقاشی و سفال و ... ، یک ادم هم اونجا ندیدم. همین چند وقت پیش هم رفتم خانه ی کاریکاتور(چه اسم دهن پر کنی!!!). کارهای مطبوعاتی* بود و ادم کلی حظ می کرد. هر کدومشون خنده به لب می اورد و در عین حال ادم بد جوری دلش می گرفت از این دردهای مردم و جامعه. اما فقط یک تماشا چی بود اون هم من بودم! حالا نمیدونم سر ظهر بوده ، چی چی بوده که من وقتی رفتم تو از نگهبان گرفته تا اون خانوم هایی که مثلا یه مسئولیت دیگه ای داشتن، همه ماج و واج نگاه می کردن که انگار نه انگار اینجا نمایشگاهه!!
خلاصه که بی انصافیه که بگیم هیچ تفریحی توی این شهر نیست. 1چیزایی هم هست. شاید به خاطر اطلاع رسانی های نا کافیه یا تغییر ذائفه ی ملت که اینجور جاها تقریبا متروکن یا این که اصلا ماها الکی ادعای هنردوستی رو داریم.

نمايشگاه کاريکاتورهای مطبوعاتی آروين در خانه کاريکاتور*

Wednesday, April 12, 2006

کثافت

1. پاشو دیگه، زود باش. 1 تکون فقط. ببین اون پسره می گه تا این دختره بلند نشه من هم نمی شم. پاشو، گناه داره. بیبن همه رقصیدن جز تو! اقای دکتر می گه این خانوم پاشه. دیگه حالا که دکتر گفته باید پاشی. ببین فقط هم به تو رو انداخته! ( اقای دکتر 1 مرد 40 سال و اندی سیبیلو بود که معلوم نبود زن بدبختش کجاس)
2. شما هر هفته میای؟ اگه تنها هستین می تونین با من بیاین. من خودم ماشین دارم و تنها هم میام. حالا موبایل من رو یادداشت کنین. ( این اقا 1 چیزی تو سن و سال بابای خودم بود. با 1 سیبیل نارنجی. نمی دونم چرا فکر کرده بود من چشام البالو گیلاس می بینه.)
3. خواهش می کنم، فقط 1 لحظه. می دونم تو خیابونه اما فکر کنید حای دیگه بوده. خوب پیش اومده دیگه.(این یکی به سن و سال اون 2 تای دیگه نبود، اما کارش کمتر از اون ها تهوع اور نبود)
4. می شه افتخار اشتایی بدین؟ اخه همینجور الکی که نیومدم بهتون کمک کنم.( این هم شاید 2 برابر من سن داشت، اما مگه فرقی هم می کنه؟)
5. ....
6. ....
..........................................................

Tuesday, April 11, 2006

از ماست که بر ماست

با دوستم رفتیم 1 قهوه خونه قلیون بکشیم ، هر طرف نگاه می کردی 1 دختر تو بغل 1 پسر بود و همه هم قلیون داشتن. به گارسونه گفتیم: قلیون، گفت به خانوم ها نمی دیم!!! باید می رفتیم 1 اقا از خیابون اجاره می کردیم لابد!!!!
این تازه مثلا صرفا 1 برنامه ی تفریحی بوده. خدا می دونه چه مصیبتی بود وقتی دنبال المثنی گواهینامم بودم و1000 کار اداری دیگه ، یا تو کوه گم شده بودم و پارسال با اون جریان مریضیم که هر روز باید میرفتم بیمارستان و... تنها بودم و چه ماجراهایی که رخ نمی داد!
گاهی فکر می کنم که این فرهنگ و گاهی دین ما ظاهرا 1 چیزایی رو قدغن کرده و عملا ادم باید بر خلاف اون عمل کنه! مـثلا اگه تو این مملکت بوی فرند نداشته باشی سر و کارت با کرام الکاتبینه! باباهه که نمی تونه همش دنبالت راه بیفته ، نه وفتش رو نداره ، نه حال داره و نه حتی خیلی وقت ها خوشش میاد از کارها و جاهایی که می ری. اون هم گاهی با زبون بی زبونی می گه یکی دیگه رو بیاب! داداشه و مامانه و هم کمابیش همینطورن. دوست های دختر هم که اصولا بوی فرندهاشون در اولویت محض هستن براشون.( این هم 1 بحث دیگه داره: ارجحیت دوست پسر بر دختر) . تازه اگه هم باشن چندان فرقی نمی کنه. چون همه دختریم!
خلاصه که هر کاری می خوای انجام بدی باید حتما 1 مرد دنبالت راه بیفته و در واقع برات 1 اعتبار باشی. در غیر این صورت محکومی که هر رفتاری باهات بشه، هر کسی به خودش هر اجازه ای رو میده و حتی خیلی وقت ها متلک های بسیار زشت و دست درازی رو هم چاشنی رفتار هاشون می کنن.
گاهی فکر می کنم این دختر هایی که 1 سری کارهایی رو انجام می دن که از نظر من چیپه (مثل شماره گرفتن تو خیابون و ...)رفتارشون از روی اجباره و ترس از تنها موندن تو جامعه و 1 جورایی محقن.
بعضی ها هم هستن که ادم با دیدنشون میگه: از ماست که بر ماست! با سن کم و بدون هیچ تحصیلات و کار و حتی مال و منالی ، یکی اس و پاس تر از خودشون میاد می گیرتشون وازین پس زندگی میکنن برای اقا! چون از خودشون که چیزی ندارن! به قول مامانم مرده بهشون شخصیت می ده!
والا به خدا حقمونه اگه نخوایم بی سبب با کسی باشیم ، نباید سینما هم بریم، شاپینگ بریم ، مسیرمون باید بین دانشگاه و خونه باشه فقط ، تو خیابون شماره بگیریم و بدون به دست اوردن شخصیت خودمون و هیچ استقلالی شوور کنیم!

Friday, April 07, 2006

!تاریخی بود

پس از چند وقت رفتم دیزین برای اسکی. 2 تا مینی بوس بودیم اما خود اونجا خلوت بود. از اول صبح هم که به روال معمول برنامه ی رقص در ماشین انجام شد. یکی از این لیدرها هم دست اخر به 1سری تریک هایی(حقه!) متوسل شد که من بلند شم. اما اصلا تمایلی نداشتم که اونجا برقصم. چند نفرمون رفتیم قله. هوایی بود محشر! من هم هی ارزو می کردم که برف بیاد که وقت پایین رفتن بخوره به صورتم و کیف کنم. خلاصه که من با 1 اقای مسنی از تور پایین میومدم و هی مه و باد و برف بیشتر می شد. دیگه نمی تونستم جلوم رو ببینم . از پیست هم خارج شده بودم و اهسته می رفتم که سر از دره درنیارم.اقاهه هم که عقب مونده بود من رو یافت و بالاخره خودم و اون رو از مهلکه رها کردم.
رستوران هم پر ادم بود و من کلی هات چاکلت خوردم و با بقیه ی بچه ها 2باره رفتم قله. ند باری که رفتیم هوا خیلی خوب بود اما دور اخر وقتی با یکی از دختر ها روی سیژ بودیم باد و برف های درشت بود که داشت منجمد مون می کرد. یکی از بچه ها هم بار اولش بود که میومد قله. هر 2 رو گم کردم و هوا هم ب ترشد. بعضی جاها نمیتونستم تکون بخور از جام و گاهی باد تکونم می داد. عینکم
هم خیس و بخار زده شده بود و فقط سپیدی می دیدم. به طوری که در حال سکون مطلق حس حرکت داشتم. من رسما گم شده بودم!
شانس اوردم که مسیر سیژ و کابین پیدا کردم.اون ها هم ایستاده بودن و 1 پسری ازم در مورد ارتفاعش پرسید که می تونه بپره یا نه. بعد نوید داد که تو پیست هستم و باید از کجا برم. شلاق و سیلی بود که باد و برف به صورتم می زدن. تو نیم قله هم به یکی گفتم می رم پایین و اون هم با کابین رفت. اینقدر چشم هام نمی دید که وسط راه با یکی تصادف کردم و از اونجا به بعد با اون امدم پایین. کلی هم از غالب بچه هایی که بالا بودن زودتر امدم. وقتی همه اومدن گفتن که با کابین اومدن!وهمش نگران من بودن. اسمم هم شد دختر شجاع!
الان من کلی خوشحالم . اینجا هم کسی تحویلم نگرفت که ماجراهام رو براش بگم.looooooooooool
من اسکی کردنم چندان خوب نیست و میدونم که احتیاط زیادم و دعای مامانم بوده که اتفاق بدی نیفتاده.
ولی 1 جاهایی بد ترسیده بودم و احساس تنهایی زیادی می کردم. 1 جورایی مثل فیلم ها بود!

Wednesday, April 05, 2006

باز حس عاشقیم گل کرد

تو ابادان 1 بازاری بود به اسم ته لنجی ها. کلی شلوغ بود. داشتیم از 1 راه باریکی عبور می کردیم که 1 کمی معطل شدیم و اون وسط 1 خانوم رو دیدیم که ظاهرش عرب بود و داشت به 1 اقایی می گفت: " هی اقا ، اینجا ابادانه ها ، شهرستان نیه ، حواست باشه ها" !!! . مرد در جوابش:" مو خودم بچه ی ابادانم ها ! می دو نم"

داشتم تو همون بازار راه می رفتم که یهو 1 پسر بچه ی حدود 10 ساله با چند تا مار تو دستش که داشتند تکون می خوردند جلوم سبز شد و من از ترس جیغ کشیدم. پسره که خدا شاهده هنوز قیافش از یادم نرفته با 1 حالت کاملا محزون ( و نه حتی متعجب از برخورد من!!!) ، با لهجه: " یعنی مار نمی خوای؟؟؟!!! "
ای جاااااااان.

رفته بودم پیش مامانم که 1 خانومی با پسر کوچولوش اومدن. من هم که عشق نی نی! زود توجهم به پسره جلب شد و دیدم وای!!! 1 مار زشت دراز لاغر تو دستشه مامانه  تکون هم می خورد!هم تا قیافم رو دید گفت که این چوبیه! همچین یاد قیافه ی پسر مار فروش خودم افتادم که دلم غش رفت. با این نی نی خجالتی هم حرف می زدم و 1 بار هم ازش خواستم که مارشو بده بهم بگیرم تو دستم ببینم چه جوریه. اما اون کلی خجالتی بود و حتی 1 کلمه هم باهام نحرفید. کارشون تموم شد و رفتن و من همینجور نشسته بودم که یهو شنیدم یکی هی میگه:" خانوم ببخشید!" که دیدم مامان پسره ست.ازم خواست برم پیشش و دیدیم نی نیه داره گریه می کنه.مامانش گفت" می خواد شما ماره رو تو دستتون بگیرین."
مرسی نی نی که اینقدر مهربونی.

Monday, April 03, 2006

اولین روز غیر تعطیل

خدا می دونه که چقدر نگران امروز بودم. با اینکه دیشب 4 خوابیدم ، صبح از اضطرابم مثل قرقی از خواب پریدم. کلاس صبح که کنسل شد!!! سریع رفتم حموم و موها رو تندی خشک کردم و با 1 تیپ دانشجو گدایی زدم بیرون. انقدر تند میرفتم زیر بارون که وحشت کردم و یاد دختر فامیلمون افتادم که در شرایط مشابه چه چپی کرده بوده ، اما تا یاد قیافه ی اقای استاد و گیر دادن های جلسه ی قبلش به خودم می افتادم تشویشم گل می کرد. ته دلم هم می گفتم نیومده و باز گوشزد می کردم که نه، این از اوناش نیست. تو حیاط دانشگاه 2 تا از بچه ها گفتن که نیامده! دوست جونم هم زنگید و من هم رفتم پیش اون و بوی فرند جدیدش و بعد از کلنجار رفتن اونا با سوشی(این یکی میگوی خام داشت و من شانس اوردم که خورشت کدو جونم رو خورده بودم) رفتیم قهوه فروشی و از اون ور هم سر از لواسون دراوردیم و نوبرونه چاقاله(چاغاله؟) بادوم و البالو خشکه خوردیم.
ولی من از دست استاده عصبانیم هنوز. لابد باید 1 روز دیگه اضافه بیایم . تازه اگه ما نمیومدیم 1 غیبت جانانه داشتیم . ولی همیشه دست دانشجوها تو اینجور موارد بسته ست. عدل نیست که این اخه.
شب هم رفتیم منزل دایی جان و خانومشون عید دیدنی. خوش گذشت.
!ولی به جون خودم بوی فرند جدیده بد می خندیدا

سفرنامه ی 1

اول قرار نبود ثعطیلات جایی بریم. بعد 1 تصمیم 45 دقیقه ای ما رو انداخت تو ماشین. شبانه رفتیم تا اینکه برای غذای ظهر ابادان بودیم. این شهر با شهر های دیگه کلی فرق داشت. 1 چیزی مثل کیش حالا بوده که بمب ریختن سرش و بقایاش مونده که حالا دولت هم برای از سر بازکنی یک چیزهای زشتی روش ساخته. هر وقت بابام راجع بهش حرف میزد فکر می کردیم بلوف میاد. تا ندیدیم باورمون نشد. خیلی هم امن بود. نه کسی با سر و وضع ادم کار داشت(خودشون هم خوش پوش بودن و اکثرا شلوار کوتاه و صندل داشتن) ، نه متلکی می شنیدی و نه حتی تو جاهای شلوغ کسی به ادم دست درازی می کرد. خلاصه که بابا از گدشته ها توضیح می داد و هم خودش افسوس می خورد هم ما. هر دفعه هم 1 مدرسه می دید می گفت من اینجا درس خوندم. اسم های خیابون ها هم متفاوت بود. لین 1 و 2 و ... . یک میدون هم بوده به اسم شاه که مجسمش هم وسطش بوده و بعد از انقلاب اسمش فکر کنم شده انقلاب اما هنوز بهش میگن میدون مجسمه. 2 تا منزل هم به اسم های خانه ی شماره ی 1 و شماره ی 2 توی منطقه ی بریم (اگه اشتباه نکنم) بود که به ترتیب مال خود شاه و وزراش بوده. همین منطقه ی بریم پر بود از منازلی که به سبک انگلیسی ساخته شده بودن و متعلق به کرکنان شرکت نفت بودن. کلی هم قدیمی و خوشگل بودن. اخه زیر بنای کلی این شهر در زمان مصدق ساخته شده . یه چیز جالبش هم این بود که کلیسا و مسجدش کنار هم بودن و هیچوقت هم مشکلی پیش نیامده. 1 معبد هم برای هندوها داشته و فکر کنم یهودی هم داشتن. خلاصه که همگی با وجود کلی ادم خارجی در صلح زندگی می کردند. بابا استخری رو که توش شنا می کرد، رستورانی رو که می رفت، خونه هایی که توش زندگی کرده بوده و حتی کلوپ و ابجو فروشی پاتوقش ( پاتوق ابجو فروشی؟) رو نشونمون داد.
یه سر هم به منطقه ی جنگی نزدیک فاو زدیم.خیلی دوست داشتم که ببینم و احساس کنم اون زمان رو اما به گناه بد حجابی نذاشتند وارد اون محدوده بشم. . راستی سیا ساکتی رو هم چند بار تو جاده دیدیم.
خلاصه که شهر خوب و متمایزی از بقیه ی شهرهای ایرانه(چون من تقریبا تمام ایران رو دیدم به جز سیستان و بلوچستان این رو می گم) اما حیف که کلی به تهران دوره و الان هم دارن خیلی الکی باز سازیش می کنن. یعنی داریم به جای این که شهر های دیگه رو بهتر کنیم، همون جاهای خوبی رو هم که داشتیم از ریشه خراب می کنیم.

Sunday, April 02, 2006

سیزده به در

مثل هر سال سیزده رو تو پارک دم خونمون در کردیم.من و بابا و مامان. سبزه رو برداشتیم و من هم برای اولین بار سبزه رو گره زدم و انداختیم تو اب. کلی الان دوق زده ام.خوشم میاد که مردم همگی به 1 سری سنت ها علاقه دارن و این همه پارک شلوغ بود. ما هم همش راه رفتیم و مردم و 1 عالمه دست فروش و البته ماشین های اتش نشانی و اورژانس رو دیدیم که لابد برای اتفاقات احتمالی اونجا بودن(جای شکر داره و مرسی می گم به مسئولین به عنوان 1 شهروند). دم فرهنگسرا هم به رسم روز های تعطیل بازارچه به راه بودو اون سرش هم سر و صدای برنامه های تقلید صدا و از این قبیل کار های شلوغ بود. البته ورودیش هم 1500 تومن بود و از اون سالن بزرگ فقط 3 ردیف پر بود. بابا هم با قول فالوده هی من رو به راه می انداخت و همه چیز دیدیم جز فالوده فروش. دست اخر هم پفک به دست برگشتم خونه و پیاده رویم هدر رفت. من هم دیگه حسابی از تعطیلات خسته شدم و از اون ور هم عزا گرفتم که فردا تا 7 شب باید بیرون باشم.
راستی این ها که ساعت رو تغییر ندادن نمی خوان 1 اعلامیه ی جهانی براش بدن که انقدر هرجا می ریم ساعتش با ما متفاوت نباشه؟

نمیدونی

خیلی بده ادم خودش رو ول کنه. به احساساث و نیازهاش توجه نکنه. روحی و جسمی هر 2 . اینکه غذا خورنت تبدیل به اشغال خوردن شده، ورزش کردن رو کنار گذاشتی و الکی الکی هر بار دنبال 1 چیز میری، اندامت به هم ریخته و برات مهم نیست که الان این افتاب داره روی صورتت لک می کاره. روزهات به بطالت محض می گدره. همش مال اینه که یهو خالی کردی خودت رو. دیگه به کتاب هات نگاه نمیکنی، یه جورایی ترس داری ازشون، دیگه هنری نداری که عرضه کنی و خودت رو متمایز کنی، دیدی یهو چشم باز کردی و همه ازت جلو زدن؟ دیگه حرف هم نمیزنی.نکنه دیگه چیزی برای گفتن نداری؟ این تویی؟ خودت باورت میشه؟ اونقدر لخت و ذلیل شدی که حالا هر کسی خودش رو برات جسور می کنه و 1 چیزی میگه. بپا ! اینا که برات مهم نبودن ، تو که حس حسادت نداشتی. حالا هم نداری. هنوز این برات مونده.
درد ناکه، مات موندی، هی می گی چی شد.دیگه اما این هم مهم نیست. شاید همینقدر که فهمیدی 1 فرقی کردی تا نیمش رو رفتی جلو