Mahsa

Wednesday, April 05, 2006

باز حس عاشقیم گل کرد

تو ابادان 1 بازاری بود به اسم ته لنجی ها. کلی شلوغ بود. داشتیم از 1 راه باریکی عبور می کردیم که 1 کمی معطل شدیم و اون وسط 1 خانوم رو دیدیم که ظاهرش عرب بود و داشت به 1 اقایی می گفت: " هی اقا ، اینجا ابادانه ها ، شهرستان نیه ، حواست باشه ها" !!! . مرد در جوابش:" مو خودم بچه ی ابادانم ها ! می دو نم"

داشتم تو همون بازار راه می رفتم که یهو 1 پسر بچه ی حدود 10 ساله با چند تا مار تو دستش که داشتند تکون می خوردند جلوم سبز شد و من از ترس جیغ کشیدم. پسره که خدا شاهده هنوز قیافش از یادم نرفته با 1 حالت کاملا محزون ( و نه حتی متعجب از برخورد من!!!) ، با لهجه: " یعنی مار نمی خوای؟؟؟!!! "
ای جاااااااان.

رفته بودم پیش مامانم که 1 خانومی با پسر کوچولوش اومدن. من هم که عشق نی نی! زود توجهم به پسره جلب شد و دیدم وای!!! 1 مار زشت دراز لاغر تو دستشه مامانه  تکون هم می خورد!هم تا قیافم رو دید گفت که این چوبیه! همچین یاد قیافه ی پسر مار فروش خودم افتادم که دلم غش رفت. با این نی نی خجالتی هم حرف می زدم و 1 بار هم ازش خواستم که مارشو بده بهم بگیرم تو دستم ببینم چه جوریه. اما اون کلی خجالتی بود و حتی 1 کلمه هم باهام نحرفید. کارشون تموم شد و رفتن و من همینجور نشسته بودم که یهو شنیدم یکی هی میگه:" خانوم ببخشید!" که دیدم مامان پسره ست.ازم خواست برم پیشش و دیدیم نی نیه داره گریه می کنه.مامانش گفت" می خواد شما ماره رو تو دستتون بگیرین."
مرسی نی نی که اینقدر مهربونی.

1 Comments:

  • At 10:35 AM, Blogger کامران said…

    چه خاطرات باحالی! منم از آشنایی با وبلاگت خوشحالم.

     

Post a Comment

<< Home