Mahsa

Friday, March 17, 2006

ناخوشنودی بابا یی

هر زمان بابام ته دلش راضی نبوده که من کاری رو انجام بدم ، یه اتفاقی افتاده. اغلب هم روی اسکی رفتنم نمود پیدا می کنه. دارم بهش، مثل مامانم که اونم اینجوریه،ایمان میارم. 1 بار گفت نرو، من رفتم، قاراشمیشی توی تور به وجود امد که دامن من رو هم گرفت. این بار هم خیلی خوشحال نبود، اون ها هم تا 12:15 زنگ نزدن که بگن کی میان دنبالم. دوستم زنگ زد گفتن 1 ربع دیگه خبر میدیم. من هم تلفن ها رو قطع کردم که دیگه با من که همیشه باهاشون میرم از این بد قولی ها نکنن. شب هم مهمون داریم اما بد جوری دلم اسکی میخواد. خدا کنه بابا راضی بشه که خودش ببرتم.

1 Comments:

  • At 11:31 PM, Anonymous Anonymous said…

    It’s nice to see you blogging... Wish you luck in the coming year.

     

Post a Comment

<< Home